درباره وبلاگ

گاهی گمان میکنی که نمیشود گاهی نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پنج ستاره و آدرس panjsetare.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 94066
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 93
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


زنـــدگی منـــهای غـم
Welcome To Meysam's Weblog
6 تير 1389برچسب:, :: ::  نويسنده : Meysam       

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... 

 این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.                      

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم  

 چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

 

 

برای دیدن ادامه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید 

 



ادامه مطلب ...


6 تير 1389برچسب:, :: ::  نويسنده : Meysam       

و هنگامی که جایی برای جبران نمی ماند...

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوضکنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!

 

برای دیدن ادامه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب ...


6 تير 1389برچسب:, :: ::  نويسنده : Meysam       

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.


به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»


آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»


آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»


عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد

.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»


زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»


زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:«

نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»


زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي

همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»


عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»


پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید



صفحه قبل 1 صفحه بعد